خاطره تلخ روز عاشورا

ماه محرمه و داریم به عاشورای حسینی نزدیک می شیم، بعد اردوگاه آموزشی که اومدم داخل شهر و سیاه پوش شدن و بوی محرم گرفتن شهر رو دیدم، با افتادن چشمم به پوششی که همیشه آزارم میده یاد خاطره بدی افتادم که هیچ موقه یادم نمیره.


ماشین دایی رضا توی خیابون جیحون پنچر شده بود و پشت دسته ها جا مونده بود، با موتور از هیئت مون ( هیئت عباسی به قول خودمون ) یه لاستیک برداشتم و ده اینا بود که با موتور حرکت کردم،‌ جیحون رو ورود ممنوع تا بالا اومدم چون بخاطر دسته ها بسته شده بود عملا،‌لاستیک رو دادم و انداختم از سر زم زم توی خیابون آزادی....


وای که چه به چشم دیدم ....

همین که یادم میاد خونم قل قل می کنه!


دیدم یه عده ای خیابون یک لاین کامل بستند و ماشین ها قفل،‌با چه وضع ظاهری وحشتناکی چه چرت و پرت ها و توهین هایی که فریاد نمی زدند،‌ از طرفی توی شوک دیدن این صحنه ها بودم و از طرفی نگران که به نماز ظهر عاشورای هیئت برسم، هدف خیابون نواب بود، اما دیگه خون جلوی چشمام بود و ترافیک و یه مشت از خدا بی خبر توی خیابون! موتور دنده یک و دو بود و چنان گاز میدادم، که صدایی مهیب میداد موتور،‌میخواست از جا کنده شه، فقط استغفار گفتم و آتش در بدن تحمل کنان،‌ جمعیت هتاک رو به عقب زدم و رفتم هیئت.... وقتی رسیدم یعنی به خودم میگفتم به خیر گذشت که .... که هدفم رسیدن به هیئت بود .... ( الانم بدنم داغ شده دارم تایپ می کنم این خاطره تلخ رو ... )


خلاصه اون شب وقتی بعد مراسم اومدیم خونه برای استراحت و رفتن به شام غریبان، چیزهایی در تلویزیون دیدم که کابوس ظهر رو یاداور شد و نمک بر زخمم پاشید. اون شب خون جلوی چشمام بود و دستم کوتاه، شبی بود که توی مسنجر دوستانم اوج عصبانیت من رو به چشم میدند و همه ناخوش از دیدن چنین روزی.

روزی که دنیا به احترام خون امام حسین در عزا به سر می بردند و عده ای در ظهر عاشورا، خیانت به خون شهدا و سرور شهدا می کردند ...


فردای اون روز تلخ، فقط توی استیتوس جیتالکم نوشتم:

زخمی به قلب اعتقادات من خورد دیروز، که تا ابدآن را تازه نگه خواهم داشت،وروزی انتقام بی حرمتی به امام معصوم ودین خدایم وروزعاشورا راخواهم گرفت

و به اون عمل خواهم کرد....انشاءالله